بازارچه‌ی روستا در گرگ‌ومیش عصر، پر از صدا و بوهای آشنا بود؛ بوی تند سبزی‌های تازه، عطر نان داغ و صدای چانه زدن زنان با فروشنده‌ها. سایه‌ها کشیده‌تر شده بودند، اما من، سرم را پایین انداخته و قدم‌هایم را تندتر می‌کردم. نمی‌خواستم چشمم به قاسم بیفتد. «نکند دوباره نامه‌ای توی راهم بیندازد؟» این فکر مثل باری سنگین روی ذهنم سنگینی می‌کرد. هنوز طعم تلخ چند روز پیش در جانم مانده بود؛ وقتی اقدس فضول، زبانش را به حرف چرخاند و کار را به ننه رساند:

- چشم‌های دخترت سفید شده، داره با پسرای روستا نامه‌بازی می‌کنه!
ننه هم که همیشه گوشش به حرف مردم بدهکار بود، دست به چوب شد و تا جایی که توان داشت، پوست سفید بدنم را نوازش کرد. جای کبودی‌ها هنوز می‌سوخت، انگار زخم‌ها

ی کهنه روی پوستم جا خوش کرده باشند.
وقتی به خانه رسیدم، کلید را با عجله در قفل انداختم. در آهنی قرمز که پاینش به شدت زنگ زده بود مثل همیشه لج کرد؛ باید با شانه‌ام فشار می‌دادم تا راضی به باز شدن شود. در را آرام با دستم هل دادم که از لوله‌های زنگ زده‌اش صدای قیژی به گوش خورد، حیاط کوچک خانه، با همان سادگی دلنشینش، به استقبالم آمد. مثل هر روز چشم چرخاندم و حیاط خانه را با لذت نگاه کردم. حیاط‌ خانه زمینی از خاک نرم، با چند سنگِ پَرت که از جایشان کنده شده بودند، زیر نور کمرنگ آفتاب برق می‌زد. گوشه‌ای از حیاط، درخت انجیری قدیمی سر به آسمان کشیده بود؛ شاخه‌هایش پر از برگ‌های سبز تیره که انگار می‌خواستند سایه‌ای بر سر تمام دنیا بیندازند. زیر سایه‌اش، گلدانی شکسته که حالا لانه‌ی چند مورچه بود، جا خوش کرده بود. کنار دیوار کاهگلی، کوزه‌ی آبی کهنه‌ای ایستاده بود، با دهانه‌ای ترک‌خورده که انگار داستان سال‌های دور را زمزمه می‌کرد. دیوارها، با رنگی که دیگر فقط نامی از سفیدی داشت، زخم‌هایی از گذر زمان بر خود داشتند؛ جایی ترک خورده، جایی رنگ‌پریده. بوی نم، خاک و برگ‌های خیس، فضای حیاط را پر کرده بود، عطری که برای من یادآور تمام کودکی‌ام بود. در این میان چشمم به ملوس، گربه‌ی سفید کوچکم، کنار یک آفتاب‌گیر قدیمی افتاد که در حال چرت زدن بود. با دیدنش آب‌های صورتی گوشتیم به لبخندی باز شد و آرام با صدای نازک دخترانه‌ام نام را صدا زدم.
- ملوس!
وقتی صدایم را شنید، با چشم‌هایی سبز خواب‌آلودش و کششی تنبلانه، به سمتم آمد. او را در آغوش گرفتم و به تنه‌ی زبر درخت تکیه دادم. برگ‌های درخت بالا سر با هر نسیم آرامی که می‌وزید، خش‌خش می‌کردند؛ صدایی که مثل لالاییِ طبیعت در گوشم زمزمه می‌شد. وقتی از بازی با ملوس فارغ شدم، وارد خانه شدم. چشمانم را دور تا اتاق دوازده‌متری که حکم همه‌چیز را داشت چرخاندم. سقف چوبی ترق‌ترق بالای سرم صدا می‌داد، هر بار که باد می‌آمد، می‌لرزید و صدایی عجیب ایجاد می‌کرد. کنار دیوار، یک طاقچه‌ی کوچک بود که رویش قرآنِ مادربزرگ و چند قاب عکس کهنه جا گرفته بودند. کف خانه با حصیر پوشیده شده بود و گوشه‌ای، یک تکه فرش قدیمی پهن شده بود. صدای قار‌و‌قور شکمم باعث شد رهم را به سمت آشپزخانه که کنار سالن بود کج کنم، آشپزخانه کوچک‌تر از آن بود که بتوانی در آن راحت بایستی؛ فقط یک اجاق زغالی داشت و چند قابلمه‌ی زنگ‌زده. گوشه‌ی آشپزخانه، یک قفسۀ چوبی بود که نان خشک و کاسه‌ها در آن جا خوش کرده بودند. سکوت خانه مثل همیشه سنگین بود، مثل جعبه‌ای بسته که صدای هیچ‌ک.س در آن نمی‌پیچید، جز نفس‌های من و خاطرات گذشته.
این خانه، انگار زندانی بود، اما با دیوارهایی که به جای آهن، از خاطره ساخته شده بودند.
 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ